درگیر این بودم هیچ کاری برای ظهور نکردم...

خیلی فکر کردم ..

اما ب نتیجه ای نرسیدم!

خسته بودم..خیلی خسته..

هوا رو ب تاریکی بود که صدای اذان پیچید..

انگار نور امیدی دیدم..

رفتم مسجد ..بعد از نماز توی سجده به هق هق افتادم..

دلم گرفته بود از همه چی ..

پیرزن خوش چهره ای که بغلم نشسته بود زد روی شونه هام و گفت : میون این گریه هات برای منم دعا کن سرباز آقا ...

سرم رو آوردم بالا ...گفتم چیییی؟

سرباز؟؟

با لبخندش دستی کشید روی چادرم و گفت : تا زمانی که این تاج بندگی روی سرته سرباز آقایی...

دیگه دلم آشوب نبود ..جواب همه ی سوالامو گرفته بودم...

گوشه اش را محکمتر گرفتم و گفتم تو لقب سرباز رو بهم دادی..

بیشتراز پیش دوست دارمت...

#چادرم‌قدمی‌باشد‌برای‌ظهور